آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

خوابمون پیدا شد!

سلام مامانی، یادته خوابمون گم شده بود و هرچی دنبالش گشتیم و صداش کردیم، پیداش نشد که نشد؟!! دیشب با بابایی تصمیم گرفتیم بریم توی پارک و خیابون دنبالش بگردیم. وقتی برگشتیم خونه، و رفتیم تو بغل بابایی، دیدیم آخ جون خودش برگشته پیشمون، اونم نه تنهایی که با ده تا از دوستای دیگه ش. وقتی ازش پرسیدم خواب نازمون کجا بودی که اینهمه ما رو نگران کرده بودی؟ گفت دیدم چشمای آیهان جون خیلی ناز و خوشگله، رفتم 10 تا از دوستامو هم آوردم که باهمدیگه بشینیم به تماشای چشماش. و این شد که مامانی من و تو از ساعت 12 دیشب خوابیدیم تا 10.5 صبح امروز و اون وسطا فقط یه کوچولو واسه نماز صبح بیدار شدیم. باباجون طفلک هم خودش تنهایی صبحونه خورد و رفت سرکار. امان از این خ...
14 شهريور 1390

بدآموزی

سلام مامانی، صبح بخیر. حسابی داری وول میخوریا عزیزدل مامان! بعد از بی خوابی دیشب و فقط 2 ساعت خواب، ساعت 6 واسه نماز از خواب بیدار شدیم. ولی مامانی احساس میکنم من و تو غیر از اینکه کلی کار خوب از همدیگه یاد گرفتیم، دو تا کار بد هم از همدیگه یاد گرفتیم. اولی اینکه تا 2 هفته پیش، تو همیشه وقت اذان فوری بیدار میشدی و وضو میگرفتی و نمازتو میخوندی، ولی الان دو هفته ست مثل مامان و بابا یه وقتایی ، فقط یه وقتایی واسه نماز اول وقت تنبلی میکنی و با ما مشغول نماز میشی. البته فدای تو گل پسرم بشم که میدونی نماز جماعت ثوابش بیشتره و هرچه تعداد نفرات بیشتر، ثوابش هم بیشتر. میدونم مامانی داری فدارکاری میکنی تا ثواب نماز من و بابا بیشتر شه. واسه ه...
12 شهريور 1390

خوابمون کجا گم شده؟!!

سلام مامانی، الان ساعت ٣:١٠ بعد از نصف شبه. امشبم مثل چند شب گذشته هنوز که هنوزه نتونستیم بخوابیم. خیلی کلافه کننده ست. اولش گفتیم بهتره واسه بابائی انقد حرف بزنیم تا خوابمون ببره ولی دیدیم بابائی خواب از سر و روش میباره و حسابی خسته ست و گناه داره، آخه امروز روزه بود و فردا هم روز پرکاری داره. واسه همین اومدیم تو اتاق کار. کمی قرآن خوندیم، یه کم مطلب تو وبلاگت نوشتیم و وبلاگ بقیه نینی جونارو خوندیم، ولی بازم فایده نداشت که نداشت، خبری از خواب نبود که نبود. یه کم کارتون باربی نگاه کردیم. یه کم واسه مامان جون جمیله از اینترنت آشپزی نوشتیم. بازم بی فایده بود. نمیدونم خوابمون کجا گذاشته رفته که ازش خبری نیست. بیا بغلم دراز بکشیم و چش...
12 شهريور 1390

قصه2: گناه نکردن بهتر از گریه کردن

روزی روزگاری حضرت عیسی (ع) تو راهی داشت می رفت. دید یه عده نشستن و دارن گریه می کنن. حضرت عیسی (ع) ناراحت شد و ایستاد. پرسید: برای چی دارید گریه می کنید؟ اتفاقی افتاده؟ یکیشون گفت: به خاطر گناهانمون گریه می کنیم. آخه حرف خدا رو گوش نکردیم و کارای بدی انجام دادیم. حضرت عیسی (ع) فرمود: به جای اینکه گریه کنید، از این به بعد سعی کنید آدمای خوبی باشید و گناه نکنید. اینجوری خدا گناههای قبلی شمارو هم می بخشه. با اینکار حضرت عیسی (ع) به ما یاد داد که باید حرف خدا رو گوش کنیم و کارای بد نکنیم تا پشیمون نشیم.   ...
11 شهريور 1390

قصه1: سگی با دندانهای سفید

روزی روزگاری حضرت عیسی (ع) با دوستانش داشتن تو یه راهی می رفتن. یه دفعه چشمشون به سگی افتاد که کنار جاده افتاده. بیچاره سگه چند روزی میشد که مرده بود و حشرات دورشو گرفته بودند. یکی از دوستای حضرت عیسی (ع) گفت: اَه اَه، سگه چه بوی بدی داره. یکی دیگه گفت: اَه اَه، چه زشته. یکی دیگه گفت: اَه اَه، چه قدر کثیفه. ولی حضرت عیسی (ع) گفت: به به، چه دندانهای سفید و تمیزی داره. با اینکار حضرت عیسی (ع) خواست به ما یاد بده که نباید فقط عیبهای بقیه رو ببینیم. بلکه باید خوبیها و زیبائیهای اونارو هم ببینیم و از اونا تعریف کنیم. ...
11 شهريور 1390

مقدمه ای بر قصه های خوب برای آیهان خوب

سلام پسر گلم، آیهان عزیزم، یه مدتیه دارم کتاب حیات القلوب علامه مجلسی رو میخونم. کتابی است در مورد تاریخ و قصه های پیامبران. قصه های قشنگی داره. بعضیاشو برا مامانی خوندم که تو هم گوش کردی. یادته؟ قصه حضرت سلیمان و...  در ضمن تصمیم گرفتم اگه فرصت شد بعضیا از اون قصه هارو اینجا برات بنویسم که وقتی دنیا اومدی برات بخونیم. بزرگ شدی هم خودت میتونی بخونی و قصه های دیگه بهش اضافه کنی. به مامانی هم میگم اگه وقت داشت اونارو ویرایش کنه که قشنگتر بشن. امیدوارم ازشون خوشت بیاد. خدارو چی دیدی شاید بعدها که بزرگ شدی اونارو بصورت کتاب چاپ کردی!!!   ...
11 شهريور 1390

دیشب خوابتو دیدم آیهان نازم!!

سلام گل پسر نازم، بالاخره منم دیشب خوابتو دیدم. تو یه بیمارستان بودیم. قرار بود به دنیا بیایی. من رفته بودم جایی شبیه سالن جلسات یا شاید نمازخونه. بعد یه مدتی گفتم سری به مامانت بزنم ببینم تو به دنیا اومدی یا نه؟ تو راهرو که داشتم میومدم سمت اتاقتون خاله رو دیدم. برای اینکه منو غافلگیر کنه بهم گفت: خبری نیست، هنوز به دنیا نیومده. اما من اومدم اتاق دیدم مامانی رو تخت دراز کشیده و مامان جون جمیله هم کنارش روی یه صندلی نشسته. واییییی، یه نی نی کوچولو هم کنار مامانی توی یک پتوی سفید پیچیده شده بود. اون گل پسر ناز بابایی بود. یه نی نی سفید و خیلی ناز با چشمای درشت و تیره. تا بخوام بغلت کنم اون یکی خاله بغلت کرد. منم نشستم پیش مامانی...
11 شهريور 1390

روز عید فطر

سلام نی نی جونا، امروز صبح با بابایی و مامانی رفتیم نماز عید فطر. آقا ملا دیر کرده بود. از بس تکبیر گفتیم خسته شدیم. دیگه داشتیم پشیمون می شدیم که آقا ملا اومد. بابایی فطریه منم انداخت تو صندوق. آخه خب منم ماشالا واسه خودم مردی شدم دیگه. نماز که تموم شد به مامانی و بابایی نون روغنی دادن، ولی منو ندیدن بهم ندادن. عوضش خونه که اومدیم، تا مامانی خبردار بشه، نصف نونشو خوردم. بعدش خوابیدیم تا لنگ ظهر. عصری هم سه تایی رفتیم شیرینی و آبمیوه خریدیم بعدش هم رفتیم خارج شهر بغل کوه زیر یک درخت و کنار آب نشستیم و کلی خوردیم. هی خوردیم، هی خوردیم. بابایی خیلی وقت بود قدغن کرده بود. می گفت واسه من ضرر داره. ولی استثناً این دفعه بخاطر عید اجازه دا...
9 شهريور 1390

حسابی مامانو ترسوندی فسقلی

سلام عزیزدل مامان، خوب و خوشی؟ جات گرم و راحته؟ دیروز آخرین روز کاری مامان بود، مامان دیگه به خاطر گنده شدن شکمش و مراقبت از کوچولوی نازش، فعلا تا دو ترم آینده نمی خواد بره سر کار. دیروز هم رفته بود دانشگاه تا از بچه ها امتحان پایان ترم بگیره که تو شیطون بلا حسابی ترسوندیش. خوب از اول ماجرا: صبح بعد از نماز صبح یه 45 دقیقه ای خوابیدم و تو همون چند دقیقه خوابتو دیدم، خیلی وقت بود خوابتو ندیده بودم نازنینم. خواب دیدم خونه باباجون جعفر اینائیم و پشت خونه اونا یه باغچه ست که توش دو تا پسربچه دارن با هم بازی میکنن، اما یکی از اونا خودش رو حسابی گل و شلی و کثیف کرده. من رفتم پیشش و با اینکه نمی شناختمش، زیر شیر آب خودش و لباساشو تمیز کردم...
8 شهريور 1390